+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم آذر ۱۳۹۷ ساعت 12:44 توسط دنیا محمدی پور
|
من ، معـــــــــلم هستم زندگی پشت نگاهم جاریست سرزمین کلمات تحت فرمان منست قصر پنهان منست قاصدک های لبانم هرروز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد من معلم هستم گر چه بر گونه ی من سرخی سیلی صد درد درخشش دارد آخرین دغدغه هایم اینست : نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلا نکند حرفی ماند ؟ نکند مجهولی روی رخساره ی تن سو خته ی تخته سیاه جا مانده ست ؟ من معلم هستم هر شب از آینه ها می پرسم : به کدامین شیوه ؟ وسعت یاد خدا را بکشانم به کلاس ؟ بچه ها را ببرم تا لب دریاچه ی عشق ؟ غرق دریای تفکر بکنم ؟ با تبسم یا اخم ؟ با یکی بود و نبود ؟ زیر یک طاق کبود ؟ یا کلاغی که به خانه نرسید قصه گویی بکنم ؟ تک به تک یا با جمع ؟ بدوم یا آرام ؟ من معلم هستم نیمکت ها نفس گرم قدمهای مرا می فهمند بالهای قلم و تخته سیاه رمز پرواز مرا می دانند سیب ها دست مرا می خوانند من معلم هستم درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن